منظومه مهر- شهربانو(س)
شهربانو؛ مادر امام سجاد (ع)
«شهربانو » به معنای بانوی شهر است، تو را به این نام خوانده اند زیرا تو دختر «یزدگرد سوم » هستی، همان کسی که آخرین پادشاه ساسانیان در ایران است. اکنون سال ۲۱ هجری است، حکایت تو و خواهرت «شاه زنان » به گونه ای دیگر رقم می خورد. وقتی پیامبر اسلام از دنیا رفت، گروهی از منافقان عهد و پیمان شکستند، مردم را فریب دادند و به زور و تهدید، حکومت را به دست گرفتند. آنان خود را مسلمان می نامیدند و آیه های قرآن را برای دیگران می خواندند ولی از روح قرآن و اسلام به دور بودند. تصمیم گرفتند برای کشورگشایی به کشورهای دیگر حمله کنند به همین دلیل سپاهی نیز به سوی ایران گسیل داشتند.
تو و خواهرت اسیر شدید، مسلمانان خیال می کنند تو کافر هستی و آنان یک اسیر کافر را به مدینه میبرند، آنان خبر ندارند ایمان تو از آنان قوی تر است، آنان پیرو اسلام عمر بن خطاب هستند و به دستور او به جنگ آمده اند ولی تو پیرو اسلام فاطمه (س) هستی و چقدر تفاوت است بین این دو اسلام!
اسلام عمر بن خطاب یعنی اسلامی که میتوان برای حکومت، خانه دختر پیامبر را آتش زد و حق را از یاد برد و با علی (ع) که حجت خداست دشمنی کرد، اما اسلام فاطمه (س) یعنی وقتی سیاهی ها همه جا را فرا گرفت باید همچون فاطمه (س) به میدان آمد و سخن گفت و برای همیشه مسیر حق راه آشکار ساخت. وقتی شیطان به میدان آمده بود و خط نفاق قدرت نمایی می کرد، راه حق نیاز به روشنگری داشت، کسی باید می آمد و در آن فضای مهآلود، حق را بار دیگر آشکار می کرد و به همه می فهماند حکومتی که روی کار آمده است، حکومت شیطان است.
تو رازی را در درون سینه داری و آن را به هیچ کس نمی گویی. تو شبی از شبها در خواب، خانم بزرگواری را دیدی، او خود را به تو معرفی کرد، او حضرت فاطمه (س) بود، با تو سخن گفت و تو را به اسلام دعوت نمود و به دست او مسلمان شدی. به تو چنین گفت:« دخترم! به زودی مسلمانان پیروز میشوند و تو را به مدینه میبرند، نگران نباش که تو همسر پسرم حسین (ع ) میشوی. در این سفر هیچ کس نمی تواند به تو آسیب بزند و تو به سلامت به شهر مدینه می رسی».
تو همراه خواهرت که نامش «شاه زنان » است به مدینه می رسید، عدهای به تماشای شما می آیند، تو روی خود را می پوشانی. عمر بن خطاب از تو می خواهد تا روی خود را باز کنی، تو قبول نمی کنی و چنین می گویی:« سیاه باد هرمز!» منظور تو این است:« نفرین بر هرمز! وای بر او !» عمر زبان فارسی را نمی داند، خبر به علی (ع) می رسد، او به آنجا می آید و سخن تو را برای عمر به عربی ترجمه میکند. اینجاست که علی(ع) رو به او می کند و می گوید:« ای عمر! پیامبر فرمود: هر وقت بزرگانی از قومی به نزد شما آمدند، آنان را احترام کنید». پس با صدای بلند می گوید:«ای مردم! شاهد باشید که من سهم خود از این دو دختر را در راه خدا بخشیدم» بعد از آن همه بنی هاشم هم سهم خود را می بخشند، به دنبال آن، دیگران هم سهم خود را می بخشند، اکنون این دختران آزاد شده اند. صدای علی (ع) به گوش تو میرسد که چنین میگوید:« این دختران هر کس را که میخواهند انتخاب کنند تا با او ازدواج کنند ». تا کنون چنین رسمی در مدینه نبوده است، اکنون تو از جا بر می خیزی، جوانان را میبینی، آن شب در خواب، حسین (ع) را دیده ای، چهره اش را به خوبی میشناسی. تو به سوی او می روی، همه می فهمند که تو می خواهی با او ازدواج کنی. لبخند بر چهره علی (ع) نقش می بندد. او اکنون اسم تو را سوال می کند زیرا می خواهند خطبه عقد را بخوانند، تو نام خود را بازگو می کنی، علی (ع) از شنیدن نام تو بسیار خوشحال می شود، سپس رو به حسین (ع) می کند و چنین می گوید:« قدر همسر خود را بدان زیرا او برای تو فرزندی خواهد آورد که بهترین مرد روی زمین خواهد بود، ای حسین! همسر تو، مادر 9 امامی است که بعد از تو خواهند آمد اکنون خواهرت که نامش «شاه زنان » است با شخصی به نام محمد بن ابی بکر ازدواج می کند، این شخص آن قدر شیفته علی (ع) بود که سرانجام جانش را در راه دفاع از مرام علی (ع) فدا می کند. او شیعه واقعی است که خدا او را برای مقام «ایمان واقعی» برگزیده است و قلبش را از سیاهی ها پاک کرده است. سال ۳۵ هجری فرا میرسد، وقت آن است که وعده خدا محقق شود و تو مادر شوی، انتظار به سر می آید، فرزند تو به دنیا می آید، او امام سجاد (ع) است.
به راستی که تو «شهربانو » هستی.
نظر شما :